سگ زرد

الهه رهرونیا

- امروز چه بده حالم بده هوا بده خونه بده ...
(کودک در رختخواب نشسته است یک دست لای موهایش ، دهانش خشک. بوی سیگار پدر مجرای بینی اش را خشک تر میکند. سر درد کودکانه ای نگاهش را به فضای اتاق به عنوان نماینده ای از جهان سنگین کرده است. با خشم به پتویش لگد می زند (از کوچه صدای صلوات می آید .)
- مامان ! ( مادر با عجله در حال آماده کردن نهار است )
- بله ..؟
- مامان !
- بگو...
(چیزی برای گفتن ندارد تنها مادرش را صدا کرده )
(از کوچه صدای صلوات می آید .)
پنجرهءِ بزرگِ آشپز خانه چشمهای خیلی درشتش را با وحشت به کودک می دوزد .
کودک این را حس می کند. نا خودآگاه به سمت پنجره می رود.
چیزی شبیه نوری زرد و بیمار پشت پنجره نشسته . کوچه شلوغ است بچه ها و بزرگتر ها با چشمهای باز،به منشأ نور زرد خیره اند .

(ازهمان سمت صدای صلوات می آید.)


کودک به کوچه می دود و صدای مادر به دنبالش...
- دوید! هنو چشاشو از خواب وا نکرده دوید.. لبیک! وایسا !
- کودک می دود. می دود که دویده باشد.(صدای صلوات نزدیکتر.)
کوچه از بوی زرد نور زرد پُر است.
اولین چهره چهرهء یک همبازی زرد انبوست که کودک دوستش ندارد اما با او بازی می کند.
امروز همه چیز زردآگین است. حتی خورشید هم پشت ابری زرد و چرک گریه می کند .
( صدای صلوات توی گوش کودک فرو می رود.)
- تو هم اومدی !
- چه خبره؟
- آقا مسلم...
- چیکار ؟
- اومده تو کوچه ما..
- خوب چیکار؟
- اون سگ زرده رو گرفته .
- کدوم !
- اوناها!
- سگ زرده...؟!
- خیلی گنده اس !
( کودک جواب نمی دهد زرد کثیف روی ابروهایش وزن انداخته و چشمهایش بین زرد کثیف و سیاه دودو می زند.)
- ترسیدی ؟!
- خفه شو.
- هه هه ترسیدی! ترسیدی!
(اصلا" حوصلهء یکی بدو ندارد.اصلا".)
- گوه توالت گوز دماغ !.
- باباته ننه ته...
کودک به همبازی منفور حمله می کند و پنجه هایش در گوشت گردن او فرو می رود. همبازی با قدرت پسرانه کودک خشمگین را به عقب پرت می کند.کودک بغض دخترانه را در خودش خفه میکند.
دختربچه دوباره حمله می کند . مشت سنگین پسر بچه بین چشم و بینی اش فرود می آید. کودک اینبار با سر حمله می کند ... صدای صلوات پر رنگتر از دفعات قبل دو کودک را از هم جدا می کند.

- بر محمد و آل محمد صلوات!
- اللهم صل علی محمد و آل محمد...
بر پدر ومادر نامسلمون نَلت)لعنت)..
- خدا پدرتو بیامرزه مسلم خان
- نوکرتیم
- آقایی !
- چطو می خوای خلاصش کنی مسلم خان ؟
- حالا تموشا کن می خوام یه درسی به این شرداری (شهرداری) چی یا ی عمه کونی بدم که تو تاریخ شرداری بینویسن
سگ با چشمهای خسته و زبان آویزان روی زمین ولو شده است.
طنابی پلاستیکی دور گردن لاغرش بسته ، مسلم به سمت سگ می رود سگ با وحشت از جا می پرد. عقب می رود. مسلم با لگد به پهلوی سگ می کوبد.
سگ زوزه می کشد .
اهالی کوچه آب دهانشان را قورت می دهند. پلکها با سرعت به هم برخورد می کنند .
یکی از جوانان کوچه :
- می خوای چیکا کنی مسلم خان؟
- صَب کن
مسلم با حرکتی سریع طناب گردن سگ را می کشد . کمر سگ روی آسفالت کشیده میشود.
دیگر صدای صلوات نمیاید.
سگ به مرگ خود تن داده است.شبیه گوسفندی با تخم چشمهای عمودی ِ خیره .واق واق نمیکند. به زور تنفس میکند.چشمهاش بی اختیار بسته میشود.شکم بزرگش آشکارا و بی میل بالا وپایین میرود.گویی دردی عظیم وجود دارد که برای نمودن آن قدرتی نمانده باشد.
سر طناب روی شاخهء توت انداخته میشود.چند نفر به جلو میآیند چند نفر به عقب.
-آق مسلم چیکا میکنی... !؟
جواب نمیاید.
دستهای بزرگ مسلم طناب را میکشد.سگ مثل تکه گوشتی بزرگ بین زمین وهوا معلق است.
-یا اَبَلفضل!...
-یا امام هشتم!...
نویسنده دستهایش را روی صورتش میگیرد .
برخلاف همیشه هیچ موسیقی ای در ذهنش حضور ندارد.سکانس کامپلکس فیلم مسیر سبزپخش میشود.اتاق نویسنده اتاق اعدام است.دست مامور اعدام همچنان روی کلید برق است.نویسنده دیوانه وار جیغ میکشد .(مردم به او نمیخندند دیوانه نشده اند.مردم به او گریه میکنند دیوانه شده اند.)*
-چرا دستشو برنمیداره؟؟؟خوب ول کنه با تفنگ بکُشَدِش!
همسر سابق نویسنده به رنگ زردِ چرک در آمده است .لبهایش را با عصبیت گاز میگیرد. Del مرد محکوم به اعدام روی صندلیِ الکتریکی از آخرین نقطهء سیاه جهان نعره می کشد. مغزش با برق می سوزد بوی گوشت کباب شده سَر در اتاق اعدام پیچیده است سر محکوم به اعدام آتش میگیرد. کشیش اعدام بینی اش را می گیرد و فرار می کند.
زن نویسنده به همسر سابقش حمله می کند ... کثافت... واسه چی این فیلم وآوردی؟ این کمدیه؟! حروم زاده، می خوای منو دیوونه کنی کثافت . دست بزرگ همسر سابق توی صورت زن نویسنده مینشیند . سر زن نویسنده به دیوار کوبیده می شود .
صدای نعره های Del مرد محکوم به اعدام ،در فضای اتاق اعدام، اتاق نشیمن سابقِ زن و مرد ، اتاق خواب فعلیِ زن نویسنده و لوله خودکارش که روی سطح کاغذ در حرکت است می پیچد.
کف اتاق پر از سوسک می شود سوسکهای درشت و سیاه از دور و نزدیک ،لنزِ دوبین سوم همزمان با مردمک چشمهای زن جلو و عقب می رود . این تصویر تصویر همیشگی بعد از اعدام است. رنگ قرمز خون در ذهن زن سیاه است . شبیه تصویری که درست در همین لحظه یادش آمد .خاکستری بود.توی تلوزیون دیده بودش.(تلوزیون رنگی هنوز نیامده بود یا اگر هم آمده بود من ندیده بودم .لابد خیلی کم بود.چیزی بود شبیه قارچ .حالا میگویم قارچ .چون آن موقع نمیدانستم قارچ چه شکلی دارد. نبود .شاید هم کم .آنقدر بچه بودم که درست نمیدانم چند سالم بود.وقتی که دو سه سال پیش توی فیلم امپراتوری خورشید ِ اسپیلبرگ دیدمش چقدر زیبا بود.جیم، قهرمان فیلم تصور کرده بود ارواح خوب را توی آسمان دیده.چیزی بود شبیه قارچ. قارچ رنگی، قارچ سمی، نورِ آتش بازی شبیه انجیر بر عکس . خُب حالا دیگرتلوزیون ها سیاه وسفید نیست برای همین بین دو قارچ خاکستری ورنگی انقدر اختلاف پیدا میشود. اما بقیه اش برعکس بود .خاکستری اش کمتر دردناک بود تا رنگی اش . اسکلت های دود زده سیاه ، یک نوزاد سوخته سیاه،بمب اتم.)
زن نویسنده یکدفعه از جا میپرد .مقصد دستشویی . ( به صورتش آب سرد می زند.)
ائمه یکی پس از دیگری به کوچه خوانده می شوند. همه مثل آدمهای اتاق اعدام، تنها به محکوم اعدام خیره اند . خیره و ساکت . هیچ کس هیچ کاری نمی کند فقط کودکی ِ زن نویسنده جیغ می کشد و فحش می دهد . رکیک ترین فحشهایی که وقت دعواهای خیلی بزرگ از پدرش شنیده است ...
- مادر جنده
بََلده زِنا
حَلوم زاده
کوس کش
کونی حلوم زاده...
سگ از گردن آویزان ،دست و پا می زند.
چند جوان، رو به دیوار، سعی می کنند مثل مردان شجاع هیچ عکس العملی نشان ندهند.
پسر بچه با بغض :
- دارش زد !
سر سگ کج و بدنش به وضوح می لرزد.
کودکیِ زن نویسنده به شدت گریه می کندو مادرش را صدا می کند:
- مامانی...مامانی...
مسلم به سگ نگاه می کند.
چشمهای سگ گشادو باز است. زبان کاملا بی حرکت ، تن، خسته خیس و کثیف .حلقه سیاه وپر عفونتِ چشمها، رو به خورشید که خودش را قایم کرده است ،نگران رو به سکون می رود.
چیزی...چیزی...
از بین پاهای عقب سگ چیزی بیرون می زند. انگار که خون است .آخرین نفس سرد سگ شبیه آهی بلند و عمیق به روی خورشید تف می کند چشمهای خیس بسته... سگ جان می دهد.
حجمی خونین از دهانه رحم سگ بیرون می افتد..؟
جنین توله سگی نزدیک به تولد؟!
حجمی دیگر حجمی دیگر ...

سکوت کوچه شکسته است. اهل کوچه داد می کشند.بخار تهوع از گوشه گوشهء آسفالت داغ کوچه برمیخیزد. کودکی ِ زن نویسنده وهمبازی ِ منفورش با مشتهای گره شده جیغ میکشند.

درب خانه ها باز ... مادران به کوچه آمده اند.


شب است.
خورشید ابرِ زردِ چرکش را به ماه قرض داده .
جسد سگ هنوز از درخت توت آویزان .
از صبح هیچ کس از آن قسمت کوچه عبور نکرده است.
جنین های توله سگ به علاوهء حجم زیادی ازحشرات و گربه ها کف آسفالت خشک شده اند.
ماشین شهرداری می رسد.

امروز نمی خواستم پاشم.نمی دونم چرا پا شدم .اصلا چرا هر روز پا می شم...
مامانم دیشب گفت امروز می خواد برام قمه سبزی بپزه . بوسم کرد. دیشب تا صُب تو جای مامانم خوابیدم بابامم برام نون خامه ای خرید.
می خوام برم تو کوچه بازی کنم اما ازکوچه بدم میاد( بغض می کند و لب ور می چیند.)
خورشید محکم توی آسمان روی تخت طلائیش نشسته است.نوک دماغش را بالا گرفته است.انگار نه انگارهمانیست که دیروز با سر پنهان شده لای دستها خودش را پشت یک ابر زرد چرک قایم کرده بود.
کودک توی کوچه کنار درخت توت ایستاده. به زحمت خودش را به این نقطه رسانده. خون خشک شدهء سگ روی آسفالت است.
16/5/1385
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34344< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي